قصهی یک هک
سالها پیش در کودکی در مدرسهی شهید قدس میرحیدری در محلهی امیرآباد تهران در مقطع راهنمایی تحصیل میکردم. معلمی از ما خواست که یک کاردستی درست کنیم. من هم یک جرثقیل درست کردم که قصهاش را برای شما تعریف میکنم.
حوالی سال ۱۳۷۲ هجری شمسی تهران. فکر میکنم درسی داشتیم بنام پرورشی در دوران راهنمایی. من هم شاید اول راهنمایی بودم. معلم جوان بیست و چند سالهای هم داشتیم که خیلی آدم دوست داشتنیای بود. متاسفانه اسمش خاطرم نیست. از هر کدام از ما خواست که یک کاردستی درست کنیم. من هم نمیدانم از کجا به فکرم رسید که یک جرثقیل کوچک بسازم که حرکت کند و اهرمی هم بالایش داشته باشد برای برداشتن اجسام که آن هم حرکت بکند.
من آن زمان خیلی کنجکاو بودم که از طرز کار همه چیز سردربیاورم. هرچیزی که تصورش را بکنید باز کرده بودم، اسباب بازیها، تلفنها، لولهها، تلویزیون قدیمیمان، ساعت مچی، ساعت دیواری کوکی، قفلها، رادیوهایی که به دستم میرسید و خلاصه هرچیزی که اطرافم پیدا میشد. چند باری هم دچار برق گرفتگی شده بودم. درست کردن انواع مدار لامپ و باطری هم که جزو اولین کارهایم بود. هیچ وقت فراموش نمیکنم که با دیدن تصویر یک انبردستی و یک پیل الکتریکی در کتاب علوم چهارم دبستان عاشقش شدم. هرچند هیچ وقت آن جور پیل الکتریکی در مغازهها پیدا نکردم و همیشه باطریهای معمولی پیدا میشد. آن پیل الکتریکی سرخرنگ اما خیلی زیباتر بود. عاشق تماشای مغازههای ابزار فروشی و الکتریکیها بودم. هیجانانگیزترین ویترینها مال آنها بود.
آن زمان پولی در بساط خانوادهی ما نبود. بین قشر فقیر و کف طبقهی متوسط در نوسان بودیم. مثل بسیاری از دههی شصتیها هم و غم خانواده آوردن غذا سر سفره و سایبانی بالای سر بود. با این شرایط جایی برای کلاس کمکی یا خرید وسایل آموزشی و مانند اینها نبود. بنابراین خلاقیت کودکانهی من و بسیاری مانند من جایی برای شکوفایی نداشت و در نتیجه از هر فرصتی برای انفجار خلاقیت استفاده میکردیم. من نمیدانم که آن معلم جوان از درخواست انجام کاردستی از ما چه منظوری داشت. راستش را بخواهید الان اصلا یادم نیست که از ما کاردستی خواسته بود یا اینکه انجام یک کار انتخابی ساده برای گرفتن امتیاز مثبت. وگرنه نه خودش از فن و تکنیک چیزی میدانست نه کسی به کلاس پرورشی اهمیتی میداد. به نوع زنگ تفریح به حساب میآمد. خلاصه ذهن کودکانهی من این فرصت تاریخی را از دست نداد و دست به کار طراحی و ساخت یک پروژهی بزرگ شدم.
نمیدانم ایدهی جرثقیل از کجا به ذهنم رسیده بود ولی فکر میکنم شاید دیدن پروژههای جادهسازی بسیار در اطراف منزلمان در آن بیتاثیر نبوده باشد. ایدهی بلندپروازانهی من شامل یک جرثقیل متحرک میشد که همزمان که خودش به جلو پیش میرفت یک بازوی متحرک هم روی آن به بالا و پایین حرکت میکرد. الان که به آن فکر میکنم بیشتر شبیه ماشینهای آتشنشانی با نردبان متحرک میآید. به هر حال پس از برخواستن از پشت میز طراحی فهمیدم که قطعات لازم برای ساخت را ندارم و البته که اصلا به خرید فکر نکردم که چیزی دور از ذهن بود. پیدا کردن بدنهی جرثقیل البته کار سختی نبود. یک کامیون پلاستیکی بزرگ بدون موتور در منزل پیدا کردم که کافی بود. اما پیدا کردن موتور کمی کار داشت.
خانوادهی ما پرتعداد بود و برخی از بچههای یاغی خانواده شاید به جهت شرایط رؤیایی زندگی ما علاقهی شدیدی به خرد کردن اسباببازیها داشتند. برخی اسباببازیها درونشان قطعات بدردبخوری داشتند از جمله موتور متحرک که از دید من پنهان نمانده بود. با اینکه از این اسباببازیها جز لاشهای باقی نمانده بود اما همچنان متعلق به آنها بود و امکان نداشت جنازهاش را هم به من بدهند. یکی از آنها یک ماشین ساده بود اما تعداد قابل توجهی چرخدنده داخلی داشت و چرخهایش با سرعت پایین ولی قدرت بالا حرکت میکردند که گزینهی خوبی برای موتور جرثقیل به نظر میرسید. موتور را از این ماشین شکسته استخراج کردم و با چرخهایش به زیر کامیون بزرگ پلاستیکی چسباندم. فکر میکنم چرخهای کامیون بزرگ را درآوردم تا جا برای موتور باز بشود.
برای جرثیقیل متحرک یک هواپیمای شکسته پیدا کردم. آن زمان خیلی رایج بود. زیر بالهایش چرخ داشت و یک چرخ هم در نوک هواپیما داشت. چرخ جلو حین حرکت هواپیما بالا و پایین میرفت تا فرود و صعود را شبیهسازی کند. موتور بازوی جرثیل پیدا شده بود!
پنهانی موتور را از هواپیما درآوردم و بعد آن را برعکس به پشت جرثقیلم چسباندم. یک خطکش پلاستکی هم کار نردبان یا بازودی جرثقیل را انجام داد که آن را به بازوی متحرک موتور هواپیما چسباندم. فکر میکنم یک اتاقک یا یک قلاب هم به نوک خطکش چسباندم. این را خاطرم نمانده است.
کاردستی با کمک قطعات قراضه و سرقتی تکمیل شده بود. با قدرت به جلو حرکت میکرد و خطکش پلاستیکی هم روی آن بالا و پایین میرفت. کاردستی را با خودم به مدرسه بردم و در زنگ پرورشی معرفی کردم. یک همکلاسی نسبتا مرفه و برحسب تصادف کمی فربه هم کاردستیاش را آورده بود. منتها این همکلاسی بندهخدا از خانوادهای متوسط میآمد و احتمالا کمکی برای ساخت دریافت کرده بود یا اینکه قطعات را برایش خریداری کرده بودند و چیزی آورده بود. کاردستی او در برابر کامیون فرانکنشتاین من اما بخت و اقبالی نداشت و یکجا رنگ باخت. صحنهی مضحکی شد. معلم به قدری تحت تاثیر قرار گرفت و به وجد آمد که خطابهای برای کلاس کرد و تشویقشان کرد خلاق باشند و مانند اینها (چیزی از خطابهاش یادم نیست فقط به خاطرم مانده بسیار تحسینم کرد). احتمالا یکی از بدترین خاطرات آن همکلاس بینوا را هم برایش رقم زده است.
چندی پیش (هشت سال!) که این ماجرا را مثل دهها و صدها ماجرای کودکیام مرور میکردم به نظرم رسید که این اولین هک زندگیام بوده است. ساخت یک وسیله برای رسیدن یک مقصود خاص از چیزهای نسبتا بیربط که اگر خلاقانه به آنها بنگری به کارت میآیند.
امیدوارم خواندن این داستان باعث به خاطر آوردن هکهای کودکیات بشود.
پینوشت: طی خانهتکانی وبساتم نسخهی ناتمام این یادداشت را از آذر ۹۵ پیدا کردم و ادامهاش را نوشتم و امروز منتشر کردم. سه پاراگراف اول هشت سال پیش نوشته شدهاند. شاید مقایسهشان با باقی متن خالی از لطف نباشد.
دیدگاهها